عمق یک بی قراری
یانور دل می گوید بنویس... سه روز است دارد هی اصرار می کند سخت می گیرد جلوی دست هایم زانو می زند و می گوید بنویس برای بیچارگی خودت بنویس... برای حال شب قدرت بنویس... برای تنهایی خودت بنویس توی این وانفسای دنیا.. اما دستم و ذهنم پاسخ گو نیست.. نمیداند از چه بنویسد.. از کجا بنویسد.. نمیداند باید بیچارگی خودش را بنویسد... یا تنهایی دلش را یا ناتوانی قلمش را و بین همه ی اینها فکر می کند چقدر حرف هایش پر از من است... چقدر منیت و غرور و خودخواهی تو حرف هایش موج می زند.... می خواهد از امام علی (علیه السلام)بنویسد نمی تواند.. واژه هاش دارند خفه اش می کند و بیش از هجوم واژه ها این التماس دلش عذابش می دهد این نگاه مظلوم دلش.. که هنوز هم امید دارد نجات پیدا کند از این گرداب روزمرگی می خواهد نجات پیدا کند...جایی در هیاهوی بک یاالله گم شود... و گم نام بشود... که خودش و نامش تنها علوی بشود... به معنای واقعی.... دلش گرفته است.... نه از آن گرفتن های معمولی که با یک چیز کوچک شاد می شود.. دلش به قدر تمام وقت های تنهایی گرفته است... دل دستانم و ذهنم بدجوری گرفته است.... خدایا به دستان تو محتاجم.. در این شب های قدر... دعا کنیم کم همو قضاوت کنیم تو شبای قدر... تنهایی گاهی خوب است..... یاعلی.. التماس دعا